شب عاشورا
همسفر خوبم! امشب همراه من باش. امشب، شب جمعه، شب عاشوراست.
به چشمهایت التماس کن که به خواب نرود امشب شورانگیزترین شب تاریخ است.
آن طرف را نگاه کن که چگونه شیطان قهقهه مىزند. صداى پاىکوبى و رقص و شادمانیش در همهجا پیچیده و گویى ابلیس امشب و در اینجا، سى و سه هزار دهان باز کرده و مىخندد!
این طرف صداها آرام است. همچون صداى آبى زلال که مىرود تا به دریا بپیوندد.
آیا صداى تپش عشق را مىشنوى؟ همۀ فرشتگان آمدهاند تا اشکِ دوستان خدا را که بر گونهها نشسته است ببینند.
عدّهاى در سجدهاند و عدّهاى در رکوع. زمزمههاى تلاوت قرآن به گوش مىرسد. عمرسعد نیروهاى گشتىاش را به اطراف خیمههاى امام فرستاده تا اوضاع اردوگاه امام را، براى او گزارش کنند.
یکى از آنها هنگامى که از نزدیکى خیمهها عبور مىکند، فریاد مىزند: «خدا را شکر، که ما خوبان از شما بدْسرشتان جدا شدیم!» .
بُریر این سخن را مىشنود و با خود مىگوید: عجب! کار به جایى رسیده است که این نامردان افتخار مىکنند که از امام حسین علیه السلام جدا شدهاند؟ یعنى تبلیغات عمرسعد با آنها چه کرده است؟
اکنون بُریر با صداى بلند فریاد مىزند:
– خیال مىکنى که خدا تو را در گروه خوبان قرار داده است؟
– تو کیستى؟
– من بُرَیر هستم.
– اى بُرَیر! تو را مىشناسم.
– آیا نمىخواهى توبه کنى و به سوى خدا باز گردى؟
معلوم است که جواب او منفى است. قلب این مردم آنقدر سیاه شده که دیگر سخن هیچ کس در آنها اثرى ندارد. به هرحال، اینجا همه مشغول نماز و دعا هستند. البته خیال نکن که فقط امشب شب دعا و نماز است. اکنون اوّل شب است. باید منتظر بمانیم تا نگهبانان عمرسعد به خواب بروند، آنگاه کارهاى زیادى هست که باید انجام دهیم.
امام حسین علیه السلام براى امشب چند برنامه دارد.
زینب علیها السلام در خیمۀ امام سجّاد علیه السلام نشسته است. او پرستار پسر برادر است.
این خواست خداوند بود که نسل حضرت فاطمه علیها السلام در زمین حفظ شود. بنابراین، به اراده خداوند، امام سجّاد علیه السلام این روزها را در بستر بیمارى بهسر برد.
امام حسین علیه السلام کنار بستر فرزند خود مىرود. حال او را جویا مىشود و سپس از آن خیمه بیرون مىآید.
امام حسین علیه السلام به سوى خیمۀ خود مىرود. جَوْن ( غلام امام حسین علیه السلام) کنار خیمه نشسته است و در حال تیز کردن شمشیر امام است. صداى نرم و آرام صیقل خوردن شمشیر با زمزمهاى آرام درهم مىپیچد.
این زمزمه حزین براى زینب علیها السلام تازگى دارد، اگر چه خیلى هم آشناست.
خداى من این صداى کیست که چنین غریبانه شعر مىخواند؟ آرى! این صداى برادرم حسین علیه السلام است: یا دَهْرُ اُفٍّ لَکَ مِنْ خَلیلٍ کَم لَکَ بِالإشراقِ والأصیلِ
اى روزگار، اف بر تو باد که تو میان دوستان جدایى مىافکنى. به راستى که سرانجام همۀ انسانها مرگ است. واى بر من! سخن برادرم بوى رفتن مىدهد. صداى ناله و گریۀ زینب علیها السلام بلند مىشود. او تاب شنیدن این سخن را ندارد. پس با شتاب به سوى برادر مىآید:
– کاش این ساعت را نمىدیدم. بعد از مرگ مادر و پدر و برادرم حسن علیه السلام، دلم به تو مأنوس بود، اى حسین!
– خواهرم! صبر داشته باش. ما باید در راه خدا صبر کنیم و اکنون نیز، چارۀ دیگرى نداریم.
– برادر! یعنى باید خود را براى دیدن داغ تو آماده کنم. اما قلب من طاقت ندارد.
و زینب علیها السلام بىهوش بر زمین مىافتد و صداى شیون و نالۀ زنان بلند مىشود. امام خواهر را در آغوش مىگیرد. زینب آرام آرام چشمان خود را باز مىکند و گرمى دست مهربان برادر را احساس مىکند.
امام علیه السلام با خواهر سخن مىگوید: «خواهرم! سرانجام همه مرگ است. مگر رسول خدا صلى الله علیه و آله از من بهتر نبود، دیدى که چگونه این دنیا را وداع گفت. پدر و مادر و برادرم حسن، همه رفتند. مرگ سرنوشت همۀ انسانهاست. خواهرم ما باید در راه خدا صبر داشته باشیم» .
زینب علیها السلام آرام شده است و اکنون به سخنان برادر گوش مىدهد: «خواهرم! تو را سوگند مىدهم که در مصیبت من بىتابى نکنى و صورت نخراشى» .
نگاه زینب علیها السلام به نگاه امام دوخته شده و در این فکر است که چگونه خواهد توانست خواستۀ برادر را عملى سازد.
اى زینب! برخیز، تو در آغاز راه هستى. تو باید پیام برادر را به تمام دنیا برسانى. همسفر تو در این سفر، صبر است و تاریخ فریاد مىزند که خدا به تو صبرى زیبا داده است.
خبرى در خیمهها مىپیچد. همه با عجله سجّادههاى نماز خود را جمع مىکنند و به سوى خیمۀ خورشید مىشتابند. امام یاران خود را طلبیده است.
همسفر خوبم! بیا من و تو هم به خیمۀ امام برویم تا ببینیم چه خبر شده است و چرا امام نیمۀ شب همۀ یاران خود را فرا خوانده است؟
چه خیمۀ باصفایى! بوى بهشت به مشام جان مىرسد. دیدار شمع و پروانههاست! همه به امام نگاه مىکنند و در این فکراند که امام چه دستورى دارد تا با جان پذیرا شوند. آیا خطرى اردوگاه حق را تهدید مىکند؟
امام از جاى خود برمىخیزد. نگاهى به یاران خود کرده و مىفرماید: «من خداى مهربان را ستایش مىکنم و در همۀ شادىها و غمها او را شکر مىگویم. خدایا! تو را شکر مىکنم که به ما فهم و بصیرت بخشیدى و ما را از اهل ایمان قرار دادى» . امام براى لحظهاى سکوت مىکند. همه منتظرند تا امام سخن خود را ادامه دهد: «یاران خوبم! من یارانى به خوبى و وفادارى شما نمىشناسم. بدانید که ما فقط امشب را مهلت داریم و فردا روز جنگ است. من به همۀ شما اجازه مىدهم تا از این صحرا بروید. من بیعت خود را از شما برداشتم، بروید، هیچ چیز مانع رفتن شما نیست. اینک شب است و تاریکى! این پردۀ سیاه شب را غنیمت بشمارید و از اینجا بروید و مرا تنها گذارید» . با پایان یافتن سخن امام غوغایى به پا مىشود. هیچ کس گمان نمىکرد که امام بخواهد این سخنان را به یاران خود بگوید.
نگاه کن! همه، گریه مىکنند. اى حسین! چقدر آقا و بزرگوارى!
چرا مىخواهى تنها شوى؟ چرا مىخواهى جان ما را نجات دهى؟
آتشى در جانها افتاده است. اشک است و گریههاى بىتاب و شانههاى لرزان! کجا برویم؟ چگونه کربلا را رها کنیم؟
وقتى حسین اینجاست، بهشت اینجاست، ما کجا برویم؟ !
فضاى خیمه پر از گریه است. اشک به هیچ کس امان نمىدهد و بوى عطر وفادارى همه را مدهوش کرده است.
عبّاس برمىخیزد. صدایش مىلرزد و گویى خیلى گریه کرده است. او مىگوید: «خدا آن روز را نیاورد که ما زنده باشیم و تو در میان ما نباشى» . دیگر بار گریه به عبّاس فرصت نمىدهد. با گریۀ عبّاس، صداى گریۀ همه بلند مىشود. امام نیز، آرام آرام گریه مىکند و در حق برادر دعا مىکند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غیرت زد.
فرزندان عقیل از جا برخاستند و گفتند: «پناه به خدا مىبریم، از اینکه تو را تنها گذاریم» .
مسلم بن عَوْسجه نیز، مىایستد و با اعتقادى راسخ مىگوید: «به خدا قسم، اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو کشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمىشوم و در راه تو جان خویش را فدا مىکنم. امّا چه کنم که یک جان بیشتر ندارم» .
زُهیر از انتهاى مجلس با صداى لرزان فریاد مىزند: «به خدا دوست داشتم در راه تو کشته شوم و دیگر بار زنده شوم و بار دیگر کشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم» .
هر کدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مىکنند، اما سخن همۀ آنها یکى است: به خدا قسم ما تو را تنها نمىگذاریم و جان خویش را فداى تو مىکنیم.
همسفر خوبم! بیا ما هم به گونهاى وفادارى خود را به مولایمان حسین علیه السلام بیان کنیم و قول بدهیم که تا پاى جان در راه هدف مولایمان بایستیم.
امام نگاهى پر معنا به یاران با وفاى خود مىکند و در حقّ همۀ آنها دعا مىکند. اکنون امام مىفرماید: «خداوند به شما جزاى خیر دهد! بدانید که فردا همۀ شما به شهادت خواهید رسید و هیچ کدام از شما زنده نخواهید ماند» .
همه خدا را شکر مىکنند و مىگویند: «خدا را ستایش مىکنیم که به ما توفیق یارى تو را داده است» .
تاریخ با تعجّب به این راد مردان نگاه مىکند. به راستى، اینان کیستند که با آگاهى از مرگ، خدا را شکر مىکنند؟ !
آرى! وفا، از شما درس آموخت. این کشته شدن نیست، شهادت است و زندگى واقعى!
اکنون تو فقط نگاه مىکنى!
مىبینى که همه با شنیدن خبر شهادت خود، غرقِ شادى هستند و بوى خوش اطاعت یار، فضا را پر کرده است. اما هنوز سؤالى در ذهن تو باقى مانده است.
سر خود را بالا مىگیرى و به چهرۀ عمو نگاه مىکنى. منتظر هستى تا نگاه عمو به تو بیفتد.
و اینک از جا برمىخیزى و مىگویى: «عمو جان! آیا فردا من نیز کشته خواهم شد؟» با این سخن، اندوهى غریب بر چهرۀ عمو مىنشانى.
و دوباره سکوت است و سکوت. همه مىخواهند بدانند عمو و پسر برادر چه مىگویند؟ چشمها گاه به امام حسین علیه السلام نگاه مىکند و گاه به تو.
چرا این سؤال را مىپرسى؟ مگر امام نفرمود همه کشته خواهیم شد.
اما نه! تو حق دارى سؤال کنى. آخر کشتن نوجوان که رسم مردانگى نیست. تو تنها سیزده سال سن دارى. امام، قامت زیباى تو را مىبیند. اندوه را با لبخند پیوند مىزند و مىپرسد:
– پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟
– مرگ و شهادت براى من از عسل هم شیرینتر است.
چه زیبا و شیرین پاسخ دادى!
همه از جواب تو، جانى دوباره مىگیرند و بر تو آفرین مىگویند. تو این شیوایى سخن را از پدرت، امام حسن علیه السلام به ارث بردهاى.
امام با تو سخن مىگوید: «عمویت به فدایت! آرى، تو هم شهید خواهى شد» . با شنیدن این سخن، شادى و نشاط تمام وجود تو را فرا مىگیرد. آرى! تو عزیز دل امام حسن علیه السلام هستى! تو قاسم هستى! قاسم سیزده سالهاى که مایۀ افتخار جهان شیعه است.
به راستى که شما از بهترین یاران هستید. چه استوار ماندید و از بزرگترین امتحان زندگى خویش سر بلند بیرون آمدید. تاریخ همواره به شما آفرین مىگوید.
اکنون امام حسین علیه السلام نگاهى به یاران خود مىکند و مىفرماید: «سرهاى خود را بالا بگیرید و جایگاه خود را در بهشت ببینید» .
همه، به سوى آسمان نگاه مىکنند. پردهها کنار مىرود و بهشت نمایان مىشود. خداى من! اینجا بهشت است! چقدر با صفاست!
امام تک تک یاران خود را نام مىبرد و جایگاه و خانههاى بهشتى آنها را نشانشان مىدهد.
بهشت در انتظار شماست. آرى! امشب بهشت، بىقرار شما شده است. براى لحظاتى سراسر خیمه غرق شادى و سرور مىشود. همه به یکدیگر تبریک مىگویند، بهترین جاى بهشت! آن هم در همسایگى پیامبر! فرشتگان با تعجب از مقام و جایگاه شما، همه صف بستهاند و منتظر آمدن شمایند. شما مىروید تا نام خود را در تاریخ زنده کنید.
به راستى که دنیا دیگر یارانى به باوفایى شما نخواهد دید.
هنوز یاران در حضور امام هستند و از همنشینى با امام و شنیدن رضایت خدا و زیبایىهاى بهشتى که در انتظار آنهاست، لذت مىبرند.
اکنون امام حسین علیه السلام برنامههاى امشب را مشخّص مىکند. ایشان همراه با یاران خود از خیمه بیرون مىآید.
شب از نیمه گذشته است. سپاه کوفه پس از ساعتها رقص و پایکوبى به خواب رفتهاند.
اوّلین دستور امام این است که فاصلۀ بین خیمهها کم شود و خیمۀ زنان و کودکان در وسط قرار گیرد.
چرا امام این دستور را مىدهد؟ باید اندکى صبر کنیم.
خیمهها با نظمى جدید و نزدیک به هم بر پا مىشود. امام دستور مىدهد تا سه طرف خیمهها، خندق ( چالۀ عمیق) حفر شود.
همۀ یاران شروع به کار مىکنند. کارى سخت و طاقتفرساست، فرصت هم کم است.
در تاریکى شب همه مشغول کاراند. عدّهاى هم نگهبانى مىدهند تا مبادا دشمن از راه برسد. کار به خوبى پیش مىرود و سرانجام سه طرف اردوگاه، خندق حفر مىشود.
امام از چند روز قبل دستور داده بود تا مقدار زیادى هیزم از بیابان جمع شود. اکنون دستور مىدهد تا هیزمها را داخل خندق بریزند.
با آماده شدن خندق یک مانع طبیعى در مقابل هجوم دشمن ساخته شده و امام از اجراى این طرح خشنود است.
امام به یاران خود مىگوید: «فردا صبح وقتى که جنگ آغاز شود، دشمن تلاش مىکند که ما را از چهار طرف مورد حمله قرار دهد، آن هنگام این چوبها را آتش خواهیم زد و براى همین دشمن فقط از روبهرو مىتواند به جنگ ما بیاید» . حالا مىفهمم که امام از این طرح چه منظورى دارد.
برنامه بعدى، آماده شدن براى شهادت است. امام از یاران خود مىخواهد عطر بزنند و خود را براى شهادت آماده کنند. فردا روز ملاقات با خداست. باید معطر و آراسته و زیبا به دیدار خدا رفت.
نگاه کن! امشب، بریر، چقدر شاداب است! او زبان به شوخى باز کرده است.
همه شگفت زده مىشوند. هیچ کس بُریَر را این چنین شاداب ندیده است. چرا، امشب شورِ جوانى دارد؟ چرا از لبخند و شوخى لب فرو نمىبندد؟
او نگاهى به دوست خود عبد الرّحمان مىکند و مىگوید: «فردا، جوان و زیبا، در آغوش حُور بهشتى خواهى بود» . آرى، زلف حوران بهشتى در دست تو خواهد بود. از شراب پاک بهشتى، سرمست خواهى شد. البته تو خود مىدانى که وصال پیامبر صلى الله علیه و آله و حضرت على علیه السلام براى او از همه چیز دلنشینتر است!
عبد الرحمان با تعجّب به بُرَیر نگاه مىکند:
– بُرَیر، هیچگاه تو را چنین شوخ و شاداب ندیدهام. همواره چنان با وقار بودى که هیچ کس جرأت شوخى با تو را نداشت. ولى اکنون. . .
– راست مىگویى، من و شوخى این چنینى! امّا امشب، شب شادى و سرور است. به خدا قسم، ما دیگر فاصلهاى با بهشت نداریم. فردا روز وصال است و بهشت در انتظار ما است. از همه مهمتر، فردا روز دیدار پیامبر صلى الله علیه و آله است، آیا این شادى ندارد؟
عبد الرحمان مىخندد و بُرَیر را در آغوش مىگیرد. آرى اکنون هنگامۀ شادمانى است.
اگر چه در عمق این لحظات شاد اما کوتاه غصۀ تنهایى حسین علیه السلام و تشنگى فرزندانش موج مىزند.
نافِع بن هلال از خیمه بیرون مىآید، او مىخواهد قدرى قدم بزند.
ناگهان در دل شب، سایهاى به چشمش مىآید. خدایا، او کیست؟ نکند دشمن است و قصد شومى دارد. نافع شمشیر مىکشد و آهسته آهسته نزدیک مىشود. چه مىبینم؟ در زیر نور ماه، چقدر آشنا به چشم مىآید:
– کیستى اى مرد و چه مىکنى؟
– نافع، من هستم، حسین!
– مولاى من، فدایت شوم. در دل این تاریکى کجا مىروید. نکند دشمن به شما آسیبى برساند.
– آمدهام تا میدان نبرد را بررسى کنم و ببینم که فردا دشمن از کجا حمله خواهد کرد.
آرى! امام حسین علیه السلام مىخواهد براى فردا برنامهریزى کند و نیروهاى خود را آرایش نظامى بدهد. باید از میدان رزم باخبر باشد. نافع همراه امام مىرود و کارِ شناسایى میدان رزم، انجام مىشود. اکنون وقت آن است که به سوى خیمهها بازگردند.
امام حسین علیه السلام دست نافع را مىگیرد و به او مىفرماید:
– فردا روزى است که همۀ یاران من کشته خواهند شد.
– راست مىگویى. فردا وعدۀ خدا فرا مىرسد.
– اکنون شب است و تاریکى و جز من و تو هیچ کس اینجا نیست. آنجا را نگاه کن! نقطۀ کور میدان است، هر کس از اینجا برود هیچ کس او را نمىبیند؛ اینک بیا و جان خود را نجات بده، من بیعت خود را از تو برداشتم، برو.
عرق سردى بر پیشانى نافع مىنشیند و اندوهى غریب به دلش چنگ مىزند. پاهایش سست مىشود و روى زمین مىافتد.
ناگهان صداى گریهاش سکوت شب را مىشکند.
– چرا گریه مىکنى. فرصت را غنیمت بشمار و جان خود را نجات بده.
– اى فرزند پیامبر! به رفتنم مىخوانى؟ من کجا بروم؟ تا جانم را فدایت نکنم، هرگز از تو جدا نخواهم شد. شهادت در راه تو افتخارى است بزرگ.
امام دست بر سر نافع مىکشد و او را از زمین بلند مىکند و با هم به سوى خیمهها مىروند. آنها به خیمۀ زینب علیها السلام مىرسند. امام وارد خیمۀ خواهر مىشود و نافع کنار خیمه منتظر امام مىماند.
صدایى به گوش نافع مىرسد که دلش را به درد مىآورد. این زینب علیها السلام است که با برادر سخن مىگوید: «برادر! نکند فردا، یارانت تو را تنها بگذارند؟» .
نافع، تاب نمىآورد و اشک در چشمهاى او حلقه مىزند. عجب! عمّۀ سادات در اضطراب است.
چنین شتابان کجا مىروى؟ صبر کن من هم مىخواهم با تو بیایم. آنجا، خیمۀ حبیب بن مظاهر، بزرگ این قوم است.
نافع وارد خیمه مىشود. حبیب در گوشۀ خیمه مشغول خواندن قرآن است. نافع، سلام مىکند و مىگوید: «اى حبیب! برخیز! دختر على نگران فرداست؟ برخیز باید به او آرامش و اعتماد بدهیم، برخیز حبیب!» .
حبیب از جا برمىخیزد و با شتاب به خیمۀ دوستانش مىرود. همه را خبر مىدهد و از آنها مىخواهد تا شمشیرهاى خود را بردارند و بیایند.
مىخواهى چه کنى اى حبیب؟
همه در صفهاى منظم دور حبیب جمع شدهاند. به سوى خیمۀ زینب علیها السلام مىرویم.
ایشان و همۀ زنانى که در خیمهها بودند، متوجّه مىشوند که خبرى شده است. آنها سراسیمه از خیمهها بیرون مىآیند. یاران حسین علیه السلام به صف ایستادهاند:
– سلام، اى دختر على! سلام اى یادگار فاطمه! نگاه کن، شمشیرهایمان در دستانمان است. ما همگى قسم خوردهایم که آنها را بر زمین نگذاریم و با دشمن شما مبارزه کنیم.
– اى جوانمردان! فردا از حریم دختران پیامبر دفاع کنید.
همۀ یاران با شنیدن سخن حبیب اشک مىریزند. قلب زینب علیه السلام آرام شده و به وفادارى شما یقین کرده است. اکنون به سوى خیمههاى خود باز گردید! دیگر چیزى تا اذان صبح نمانده است. کم کم شب عاشورا به پایان نزدیک مىشود.
آنجا را نگاه کن! سیاهىهایى را مىبینم که به سوى خیمهها مىآیند. خدایا، آنها کیستند؟
– ما آمدهایم تا حسینى شویم. آیا امام ما را قبول مىکند؟ ما تاکنون در سپاه ظلمت بودیم و اکنون توبه کردهایم و مىخواهیم در سپاه روشنى قرار بگیریم. ما از سر شب تا حالا به خواب نرفتهایم. دنبال فرصت مناسبى بودیم تا بتوانیم خود را به شما برسانیم. زیرا عمرسعد نگهبانان زیادى را در میان سپاه خود قرار داده است تا مبادا کسى به شما بپیوندد.
– خوش آمدید!
امام با لبخند دلنشینى از آنها استقبال مىکند. خوشا به حالتان که در آخرین لحظهها، به اردوگاه سعادت پیوستید. این توبهکنندگان در ساعتهاى پایانى شب و قبل از آنکه هوا کاملاً روشن شود به اردوگاه امام مىپیوندند. هر کدام از آنها که مىآیند، قلب زینب علیها السلام را شاد مىکنند.
بعضى از آنها نیز، از کسانى هستند که براى گرفتن جایزه به جنگ آمده بودند، امّا یکباره دلشان منقلب شد و حسینى شدند.
و به راستى که هیچ چیز، بهتر از عاقبت به خیرى نیست.
این شیشه سبز چیست که در دست آن فرشته است؟
براى چه او به زمین آمده است؟ او آمده تا خون سرخ حسین علیه السلام را در این شیشه سبز قرار دهد. امام حسین علیه السلام مهمان جدّش رسول خدا صلى الله علیه و آله است.
این پیامبر است که با حسینش سخن مىگوید: «فرزندم! تو شهید آل محمّد هستى! تمام اهل آسمان منتظر آمدن تواند و تو به زودى کنار من خواهى بود. پس به سوى من بشتاب که چشم انتظار توام» . آن فرشته مأمور است تا خون مظلوم و پاک تو را به آسمان ببرد. چرا که خون تو، خون خداست. تو ثاراللّٰه هستى!
امام از این خواب شیرین بیدار مىشود. او بار دیگر آغوش گرم پیامبر صلى الله علیه و آله را در خواب احساس مىکند.
امروز دشمنان مىخواهند اسلام را نابود کنند. اما تو با قیام خود دین جدّت را پاس مىدارى.
تو با خون خود اسلام را زنده مىکنى و اگر حماسۀ سرخ تو نباشد، اثرى از اسلام باقى نخواهند ماند. خون سرخ تو، رمز بقاى اسلام است.
آرى! تو خون خدایى! السلام علیک یا ثاراللّٰه!
سلام خدا بر خانم عباسی…عجب روند خوبی دارید می نویسید…خیلی عالیه…جدا جای تقدیر داره..به همین شکل ادامه بدید.وقتی روند عاشورا تموم شد تمام مطالبتون تبدیل به نرم افزار می کنم.